الوین ( elvin )الوین ( elvin )، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دل نوشته هایی برای پسر عزیزمان الوین

هفته هشت بارداری

سلام امروز وارد هفته 8 شدم ، وای خدای من از دیروز بد جوری بالا میارم ، نمیدونستم بارداری انقدر سخت باشه. دیشب که نتونستم خوب بخوابم ، امروز هم تو مدرسه همش میخواستم بخوابم اما یه جای شکر داره که شبا حالم بد میشه والا تو مدرسه بدتر میشد.   پنج شنبه این هفته قراره برم سونو تا نی نی نازمو ببینم خدا کنه سالم باشه و قلبشو هم بشنوم .بعد اونم دکتر تغذیه میرم تا فکرای به این تهوعم کنه ، آخه درست و حسابی نمیتونم غذا بخورم. تو این مدت هم مهداد جونم بد جوری به زحمت افتاده و اکثرا کارا رو خودش انجام میده . خوش به حال نی نیم که همچین بابایی داره. ...
29 مهر 1391

روزی که نی نی اومد تو دلم

 چند روزي از اول مهر و اوايل مدرسه ميگذشت كه همش به شوشو ميگفت اين مهر اصلا حال و حوصله ندارم همش كسل و خسته ام وقتي هم خونه مي اومدم همش ميخوابيدم 4 مهر تولد شوشو بود انقد خسته بودم كه نتونستم بيرون براش كادو بگيرم بهش گفتم به وقتش يه هديه خوب بهت ميدم مادر شوشو و جاريم با بچه هاش براي تولد شوشو اومده بودن همه گفتن كه خيلي خسته به نظر ميرسي روز بعدش كه رفتم مدرسه باز بي حوصله بودم و گهگاهي رحمم تير مكشيد تا اينكه اومدم خونه سريع رفتم بي بي گذاشتم بعد 4 دقيقه رفتم نگاه كردم ديدم خط دومش ديده ميشه كمرنگه اما راحت و واضح ديده ميشه زبونم بند اومد شوشو هم خونه نبود فقط گفتم خدايا شكرت چشام پر اشك شد همين كه شوشو اومد خونه يه جورايي سورپرا...
28 مهر 1391

نی نی تو دلم

بعد مدتها دوباره دلم خواست به این وبلاگ سر بزنم، اما با خودم میگم تا نی نی نیاد چیزی نمینویسم ، اما یه جورایی به دلم افتاده که همین ماه و تو اولین اقدام نی نی میاد تو دلمو من و بابایی رو خوشحال میکنه پس به امید روزی که نی نی بیاد.
21 مرداد 1391

سقط اول

منو بابايي در 13 اسفند 89 عقد و در 29 مهر ۹۰باهم ازدواج كرديم و تصميم گرفتيم كه به اين زودي ها به فكر ني ني نباشيم ، تو اين مدت زندگي خوبي خوشي داشتم الانم هم داريم، يه روز كنار هم نباشيم دق ميكنيم. حالا بعد مدتها خواستيم كه ني ني كنارمون باشه و براي همين ازمهر ماه رفتيم دكتر زنان تا آزمايشات مربوطه را انجام بديم البته من .و بعد چند ماه پروژ داشته باشيم .اولين پروژه مربوط به دي ماه بود و دومين پروژه بهمن ماه بود كه با موفقيت انجام شد. اون روز وقتي منو وبابايي فهميديم كه يه ني ني تو راهه از خوشحالي نمي دونستيم چيكار كنيم اما اين خوشخالي ما چند روزي طول نكشيد و بعد چند روز سقط شد . من كه خودمو در اين باره خيلي مقصر ميديدم چون همش تقصير من بو...
16 اسفند 1390

بدون عنوان

امروز 16 اسفند بابایی رفته ماموریت .من تو خونه موندم. ای خدا ازت میخوام که بهم صبر بدی و هر اتفاقی که افتاده فراموش کنم.اما سقط قبلی بد جوری عذابم میده و همش خودمو سرزنش میکنم و همش گریه گریه ......  
16 اسفند 1390