الوین ( elvin )الوین ( elvin )، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

دل نوشته هایی برای پسر عزیزمان الوین

بدنيا اومدن دختر عمو

ديروز 17 آذر،دختر عموت آنيل كوچولو بدنيا اومد زودتر از موعود به دنيا اومده برا همين مجبور شدن به يه بيمارستان مجهزتر اعزام كنند تا توي دستگاه باشه . همه دعا ميكنند كه حالش زود خوب شه به خونه برگرده. اينم عكسش     ...
18 آذر 1392

واكسن شش ماهگي

سلام دیشب به مدیر مدرسه اس زدم که میخوام الوین رو ببرم واکسنشو بزنن گفت فدای الوین بشم صاحب اختیاری نیا.  امروز هم با مهداد رفتیم بهداشت طفلی پسر نازم اولین آمپول رو که زد میخندید یکم نق زد خانمه گفت بغلش کن تا یکم آروم شه گفتم بدنش مقاومه دیگه نق نمیزنه همینطور هم شد آمپول بعدی رو هم زد یه نق کوچولو اصلا باورم نمیشد که گریه نمیکنه باباش بغلش کرد و گفت واکسنشو زدن گفتم آره انگار نه انگار که واکسن زده وزن  ------------------------9300 قد------------------------------69 دور سر---------------------5/42 اما ترازوشون به نظرم دقيق نبود آخه 15 روز پيش تو مطب دكتر 8600 بود اينم جاي واكسنت ...
18 آذر 1392

اولين روز كاري بعد از مرخصي

صبح ساعت 9 با الوين رفتم مدرسه مدير و معاون كلي تحويلم گرفت مدير يه بلوز خوشگل هم برا الوين داد گفت كه اولين باره اومده مدرسه قبلا هم كادو اورده بود خلاصه الوين بدون اينكه گريه كنه ساكت و آروم بود تا اينكه خوابش اومد و شير خواست منم رفتم نمازخونه تا براش شير بدم و بخوابونمش شير خورد و خوابيد در و آروم بستم اومدم دفتر گفتن الوين كوگفتم خوابيده معاون خواست بره الوين رو نگاه كنه كه چه جوري خوابيده ديد كه در نمازخونه باز نميشه نگو كه درش خراب بوده و من خبر نداشتم هر کاری کردیم در باز نشد رفتم از بیرون پنجره نگاه کردم و دیدم الوین عین خیالش نیست و خوابه خوابه در حال که همیشه با کوچکترین صدایی بیدار میشد شکر خدا پنجره کوچیکی داشت و باز بود ز...
11 آذر 1392

الوين

فداي پسر نازم بشم كه داره روزنامه ميخونه نه ماماني دارلم لوزنامه لو موچاله ميكنم اي الوين بازيگوش رفتي اون تو كه ماماني ترشيت بندازه عروسك خوشكل مامان و بابا ...
3 آذر 1392

اولين سلماني

ديشب بعد اين كه از خونه ماماني اومديم مهداد گفت قبل اينكه بريم خونه يه سر بريم سلماني و موهاي الوين رو كوتاه كنيم ساعت 11 شب بود و بهش گفتم اين موقع هيچ سلماني باز نيست اما اونبا قاطعيت گفت سلماني كه دوستمه حتما بازه بالاخره رفتيم و باز بود منم تو ماشين نشستم از  دور ميديدمش الوين بدون اينكه نق بزنه و گريه كنه آروم نشست و دوست باباي همون آقا رفيق آرايشگر موهاشو كوتاه و مرتب كرد .كلي فرق كرده بود پسر نازم كه ماماني فداش بشه  
3 آذر 1392

همايش شيرخوارگي

سلام  اول محرم بود كه با بابايي رفته بوديم مسجد غريب كه دم در يه بنر بزرگ ديديم كه نوشته بود همايش شيرخوارگي تو امامزاده ساعت 3 بعد ازظهر برگزار ميشه.يهو به دل من و بابايي افتاد كه تو رو انجا ببريم. جمعه كه 17 ابان ماه تو سراسر كشور همايش شيرخوارگي برگزار شد البته صبحش ما هم نتونستيم زود از خواب بلند شيم برا همين تصميم گرفتيم هر طوري شده بريم همون امامزاده قبلش بابايي برات لباس سفيد شيرخوارگي خريد همين كه تنت كردم خيلي ناز و خوشكل شدي تا همايش 5/1 ساعت راه بود داخل امامزاده از نوزاد يه ماهه تا بچه يك ساله زياد بود .بالاخره اون روز برات خيلي دعا كردم.     ...
21 آبان 1392

اولين فرني

سلام الوين جونم امروز براي اولين بار برات فرني درست كردم البته با شير خودم. خيلي خوب خوردي همين كه قاشق رو نزديك صورتت ميكردم دهنتو باز ميكردي تو دهن مز مز ميكردي و ميخوردي دوباره خواستي اما من چون اولين بارت بود زياد ندادم دفعه بعد زياد درست ميكنم تا بخوري .بعد فرني برات حريره بادوم درست ميكنم و بعدش پوره هويج و كدو حلواي و ..  
19 آبان 1392

پايان 5 ماهگي

سلام الوين جونم ديروز سه تايي با هم رفتيم دكترت براي چكاب و معاينه .دكتر ديد و گفت ماشاا.. ديگه برا خودت مردي شدي همين كه به چشاش نگاه كرد گفت بزنم به تخته چشاش خيلي قشنگه .همه جاتو معاينه كرد بهت قطره آهن هم داد و غذاي كمكي رو گفت فعلا زوده اگه عجله داري دو هفته بعد شروع كنم. وزنت هم تو 5 ماهگي 8600 بود. منو بابايي كه بيشتر نگران اضافه وزنيت بوديم دكتر گفت اصلا جاي نگراني نداره و همه چي طبيعي هستش.
10 آبان 1392

الوين تو قاب عكس

  فداي پسر گلم بشم كه از الان خودش رانندگي ميكنه الوين جونم اونجا چيكار ميكني مست نشي بسه   چه نازم دستات رو هم گذاشتي ماماني عكس نگير اينجا حمومه منم لختم ماماني نه نه نه   واي قاب عكش منو كجا ميبريد ...
8 آبان 1392